سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار86 - ::₪ ° کلاغه به خونه ش میرسه؟ ° ₪ ::
  • رها آزاد

    تی اس الیوت گفته:
    فروردین ستمگرترین ماههاست /
    یاسها را از خاک مرده می رویاند /                              
    خاطره و آرزو را در هم می آمیزد / 
    ریشه های مرده را با باران بهار به جنبش می آورد
     
     

    April is the cruellest  month,
    breeding lilacs out of the dead land,
    mixing memory and desire,
    stirring dull roots with spring rain.

            

     

     



    *

  • رها آزاد

    وقتی‌تورفتی،برگهاوشکوفه‌ها هم رفتند.ومن‌تنها توانستم،به‌نقطه‌ای‌خیره شوم،و اندوهم‌را به شکل‌کلمات‌کوچک‌درآورم.

    نمی‌توانستم‌به عشق‌التماس‌کنم؛یا‌آرزوکنم‌که اندوهی‌تلخ‌مرا‌در خود‌غرق کند.همان‌اندوهی‌که‌ریسمانهای‌مرا مثل‌قایق شکسته‌ای‌ازهم جدامی‌کند.

    تنهاقلم‌خسته‌ی‌‌من‌بود‌که اندوه‌مرا‌به‌روی‌کاغذ‌می‌ریخت‌در‌حالی‌که آهسته‌آهسته‌قلبم‌رامی‌خورد...

    درتغییر‌وتبدیل‌سالها، لطف‌ومرحمتی نیست.ونه‌هیچ‌زیبایی‌دراین‌جهان‌برای‌من! پس‌به کلمات‌کوچک‌ بدل‌می‌شوم؛تا تو‌ عزیزم‌ مرا‌ تلفظ‌کنی،وگاه‌گاه بخوانی.این‌تنها‌کاری است‌که‌ازدست‌من‌برمی‌آید.



    *

  • رها آزاد

    بی نام می آییم و بی نام می رویم.
    برای او که همه چیز و همه کس است نام من بی نام است، نام من مخلوق است. نام تو  نیز...همچون هزاران هزار دیگر.
    او مرا و تو را به نشانی دیگر باز می شناسد نه به نام... وقتی که روح ما در ابهام و ناشناس باقی می ماند برای خودمان و برای همدیگر... پس چه اهمیت دارد که در فاصله ی مرگ و تولد به چه نام خوانده شویم؟

    ما که روزی تمام نامها را رها می کنیم، نامهایی که دوستان به آن میشناسندمان.نامهایی که دشمنان...

    نامها نقابهایی هستند که برای پنهان کردن حقیقت درونمان به ما می دهند. از همان بدو تولد اولین نقاب بر صورت روح ما گذاشته می شود و هرچه بزرگتر میشویم نقابهای بیشتری جمع می کنیم: بعضی را به ما می بخشند بعضی را به مشقت و خواری می خریم ...
    و فکر کن که چه تنها می ماند آنکسی که از پذیرفتن نقابها سر باز میزند، کسی که مصرانه میخواهد روحش را عریان کند و بگوید که پروای هیچ نامیش نیست که همه روح است...روح ناب...و از نقابها بیزار است...اما نمی تواند، نمی گذارند...

    تو شاید ندانی ولی من که کوشیده ام نقابها را پس بزنم و روح را عریان و بی نقاب ببینم ،و شولای عریانی بر قامت روح بپوشانم...و در انتظارم که این را نیز روزی از تن روح بی تاب خویش به در آورم می دانم و می بینم که چه دردیست وقتی که بی نقابی روحت را از پشت نقابها می نگرند و ترا با همان نقاب می نامند که خود بر چهره دارند...چیزی شبیه قصه ی برف و کبک و ندیدن...



    *

  • رها آزاد

     

    آروم توی صندلی اتوبوس فرو رفته م و توی خودم...که کمر صندلی شروع می کنه از پشت فرو بره توی کمرم...قبل از اینکه تصمیم بگیرم چیزی بگم یا نه:

    _ الو !؟سلام مامان؛من توی اتوبوسم...

    _ ...؟

    _ من که گفتم تا غروب کلاس دارم...

    _ ؟

    _ نه!!!توی ماشینم. جایٍ...
    ادامه مطلب...


    *

  • رها آزاد

    *این یادداشت مال وبلاگ از دست رفته‏ی دریچه‏های ویران بود...چقدر بده آدم خاطرات گذشته‏رو در گذشته‏ها پیدا کنه...و توی هزارتوی خودساخته گرفتار بشه...هزارتویی که به بیرون راهی نداره...
                                                                                  *********************************

     

    حرف بزن هلیای من؛

     

    عاشق دلخسته ی تو هرگز به شهری که دوست می داشت باز نگشت، هرگز از پای پنجره ات نگذشت؛ هرگز ترا صدا نکرد به نام کوچک خویش...و تو اکنون چه داری که به سالها انتظار بگویی؟
    هلیای من  تو که از همان ابتدا خواب تلخ این پایان را می دیدی،  تو که می دانستی دود و مه و رطوبت و باران میهمانان همیشگی چشم و دلت خواهند بود....هلیا گمان باطل تو این بو که روزی دوستی را بیرون از دلت فراهم آوری عشق را  اما هلیای من تو دوستی جز من نداشتی ؛ هلیا اندوه تو مرا هم اندوهگین می کند وقتی می بینمت که خسته از تجربه ی تلخ هزاران مرداب جانی و راهی برای رسیدن به آن رود بزرگ در تن نداری و به سایه ها هم اعتماد نتوانی...

    هلیا سکوت کن ،سلام کسی را دیگر پاسخ نگو، مگر فراموش کرده ای که هر سلام سر آغاز دردناک یک خداحافظی ست و هر اشنایی تازه اندوهی تازه ست...از این رودخانه ی عظیم انسانی دل بردار و بیرون بیا هلیا... نگذار نامت را بدانند و به نامت بخوانند اینان که شما را به تو و تو  را به هیچ بدل می کنند...اینان که می خواهند تلقین کنندگان صمیمیت باشند... اما در حقیقت فرو ریختن بنای ترا انتظار می کشند...روز اندوه بزرگ ترا... تا بگویند من...من...من... من بودم که چنان......
    لبخندت را می ربایند و اشکها را دوباره در حوض کاشی چشمانت نقاشی می کنند. این دستهای دوستی دشنه در مشت دارند هلیا...تو که هنوز  زخم خنجر دوستی در دل داری  چرا دشنه های اینان را نمی بینی،؛تا لحظه ای تا در پشتت ننشسته باشد؟؟
    هلیا مگر خسته و تشنه نبودی؟برایت سهرآب آوردم.... برایت شاملو، فروغ... ری را را آوردم،با آن چشمهای منتظر باستانی اش باور کن خودت بهترین دوست خودت هستی...نکند رسم زمانه عوض شده  باشد هلیا ؟؟؟
    دل از زمین بردار، به آسمان برگرد هلیا. به روزی که بالهایت را دادی و به جستجوی هیچ بر درگاه کوه و علف گریستی...بالهایت  را دادی تا پاهایی برای راه رفتن بر این زمین خارا داشته باشی و چشمهای ناپاک و نا شایسته ی دیدار قادر به دیدارت شوند...
    هنوز می توانی بر گردی هلیا....هنوز او که در آسمانهاست چشم به راه توست. برگرد هلیای من برگرد و به آسمان نگاه کن...ببین کسی را که هر آینه مشتاق توست بی که بدی های تورا  هر لحظه در خاطر تو و خویش زنده کند... به خانه ات بازگرد هلیا...پرنده ی تنها، تقدیر تو سفر به تنهایی ست...دنبال همسفر نگرد. بامن _ خودت _ همسفر شو و این فراق تلخ را به فراغ بدل کن. من و دوست هر دو چشم براه بازگشت توایم،پیش از انکه دیر شود  بر گرد...
    هلیای من، شایسته ی تو نیست که به در یوزگی عشقهای وازده بر دروازه ی کوتاه قلبهای حقیر بایستی...پیراهن پشمین صبر بر زخمهای خاطره بپوشان ... داستان ترا به خط گریه و تنهایی نوشته اند هلیا.بپذیر..........تاب بیار...........تنها شو..........تنهاتر شو..... از تن ها بیرون شو.........بیرون تر شو............................................................................................................


    *

  • رها آزاد

    شبا ساعت 12 که می‏شه سه تا نخاله میان اون گوشه‏ی حیاط زیر درخت سیب آفت زده‏ی بینوا می‏ایستن به حرافی و سیگار دود کردن.
    دیوارای حیاط خلوت بلنده و هوا راکد؛ دود می‏پیچه و درست از پنجره‏ی به ناچاری گشوده‏ی اتاق گرم و خفه و خاموش من میاد تو...درست همون چیزی که ازش بیزارم...
    باید یه بلایی سر اون سه کله‏پوک بیارم...یه بلایی که دیگه دست ازین مراسم مرگ با کارت دعوت وپست سفارشیشون بردارن.
    یه جریمه‏ی نقدی برای هر عدد سیگار لعنتی که بعد از 12 نیمه‏شب توی حیاط دود بشه...فکر کنم رگ اصفهانیشون بکشونتشون توی کوچه واسه سیگار آخر شب...آدم که نمی‏شن...لااقل من از شر دودشون خلاص می‏شم ... 



    *

  • رها آزاد

    وقتی نیمه‏ی شب ساعت 12 بعد از حدود 9 ساعت وقت کشی و هدر دادن عمر روبروی این جعبه‏ی لعنتی  به اتاق کوچیک و تاریکم برمی‏گردم اتاقی که به اندازه‏ی خودم تنها و خالی و خاموشه...تازه یادم می‏افته که من هیچ دلیلی برای بودن _حتی_ندارم.می‏شد نباشم...می‏شد...این جمله‏ایه که بارها و بارها برای خودم تکرار کردم و هنوز به گوشم عجیب و تلخ میاد...
    وقتی که بعد از 31 سال دیگه نه آرزویی دارم نه امیدی نه نقشه‏ی بلاهت آمیزی برای فرداها...برای بودن چه دلیل موجهی باید بتراشم؟چطور خودم رو راضی به ادامه‏ی این زندگی‏بی معنی بکنم؟

    خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من ،عشق من، عزیز من، هدفت از آفرینش من چی بود؟ چی بود؟چی‏بود؟نکنه پروژه بی که به من فکر کنی متوقف شده باشه؟ نکنه من از دموی یه بازی غیر قابل اجرا یا بی‏طرفدار افتادم بیرون؟؟؟؟ چرا به هر دری می‏زنم می‏بندیش؟؟؟چرا هیچ دری رو به روم باز نمی‏کنی؟مگه نمی‏گن اگر از حکمت دری رو ببندی از سر رحمت یه در دیگه‏رو باز می‏کنی چرا واسه من هم از حکمت و هم از رحمت درا رو می‏بندی؟....

    please ANSWER ME

    please ANSWER ME

    please ANSWER ME



    *

  • رها آزاد


    خیلی دلم می خواست چیزی عوض شود...چیزی در درون من...اما نشد...عجولتر از آنم که بتوانم به راه راست هدایت شدنم را دریابم... گمانم همه عمرم را بخاطر همین عجله به بیراهه رفته‏ام...به بیراهه و کجراهه‏های غریب...اما همیشه دستی پاکم کرده و از نو از سر یک سطر تازه نوشته...خودم که جربزه‏اش را ندارم انگاری...ولی گاهی خوشم می‏آید وقتی دارد دوباره از سر سطر می‏نویسدم با شیطنت توی چشمهای بزرگش زل بزنم...توی رگهای دست ناپیداش که جای خون آدمیزادی عشق می‏چرخد...و میان نفسهای صبورانه‏اش بخار شوم...

    چقدر پرتحملی زیبا...
    چقدر مهربان و صبوری عزیز دلم...
    کاش می‏فهمیدم...کاش می‏فهمیدم...عشق بزرگ ترا...
    عشقی که از قلب تو بیرون آمد اما در من‏...من عاصی بی‏صبر آشیانه‏ای نیافت...و با اینهمه سایه‏اش بر تمام زندگیم گسترده‏است...
    و تو ، که هنوز و همیشه منتظری...منتظر منی که به بازی و کودکی‏ دست تورا هی رها می کنم و گم می‏شوم...زمین می خورم...گریه می کنم...
    و دست ترا جستجو می‏کنم وقتی که هراس له شدن و نیستی در زیر پای اینهمه‏غول ،دل کوچکم را به تپیدن های دیوانه‏وار وامی‏دارد... تنهایم نگذار...همیشه با من باش...حتی روزی که دیگر نیستم...



    *

  • رها آزاد

    امروز مث معمولِ وبگردیام خوردم به یه رشته‏ی زنجیره‏وار وبلاگ از اون وبلاگایی که دلم می‏خواست من می داشتم...نوشته‏هاشو که خوندم از خودمو این درپیت که دلم به BLOG پسوندش خوشه بهم خورد...به منم میگن...
    حیف که زشته و قول دادم به خودم حرفای بد نزنم وگرنه...بگذریم. نتیجه‏ی خجسته‏و میمون این وبگردی این شد که تا اطلاع ثانوی وبلاگ نویسی تعطیل. باید با خودم نشستی داشته باشم و تکلیفم رو با خودم روشن کنم.من کیم و قراره چه گلی بزنم به سر سهم خودم از زندگی و دنیام؟قرار نیس هرچی به دهنم و ذهنم رسید اینجا بذارم و گاهی هم مطلبی از یکی دیگه ...نه یا بلاخره من می‏فهمم کیم و چرا باید بنویسم و چه را باید بنویسم یا دیگه این وبلاگ آپ نمی‏شه...میدونم دل خیلیا برام تنگ می‏شه می‏دونم همه‏ی پارسی بلاگ ازم خواهش می‏کنن برگردم...اما نمی تونم باور کنید راه نداره...باید برم و خودمو پیدا کنم...

    احساس می‏کنم که دلم را ربوده‏اند
    زیرا که این حقیقت من نیست
    بی درد زیستن و
    بر خود گریستن...

    اما بذارید اگه قراره این بشه پست آخرم  شعر بلند و زیبای شاملوی نازنین رو بذارم حسن ختام این تلاش ناموفق_ که می خواد به باقی تلاشهای ناموفق و بی‏حاصل این سی سال اضافه بشه...

    پس آن‌گاه زمین به سخن درآمد
    و آدمی، خسته و تنها و اندیش‌ناک بر سر ِ سنگی نشسته بود پشیمان از
    کردوکار خویش
    و زمین ِ به سخن درآمده با او چنین می‌گفت:
    ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوان ِ تو، و برگ‌های ِ
    نازک ِ تَرَه که قاتق ِ نان کنی.
    انسان گفت: ــ می‌دانم.
    پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و
    باد، و با جوشیدن ِ چشمه‌ها از سنگ، و با ریزش ِ آب‌شاران; و با
    فروغلتیدن ِ بهمنان از کوه آن‌گاه که سخت بی‌خبرت می‌یافتم، و
    به کوس ِ تُندر و ترقه‌ی توفان.
    انسان گفت: ــ می‌دانم می‌دانم، اما چه‌گونه می‌توانستم راز ِ پیام ِ تو را
    دریابم؟
    پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:                               
    ــ نه خود این سهل بود، که پیام‌گزاران نیز اندک نبودند.
    تو می‌دانستی که من‌ات به پرستنده‌گی عاشق‌ام.
    نیز نه به گونه‌ی ِعاشقی بخت‌یار، که زرخریده‌وار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش.
    که تو را چندان دوست می‌داشتم که چون دست بر من
    می‌گشودی تن و جان‌ام به هزار نغمه‌ی خوش جواب‌گوی تو می‌شد.
    همچون نوعروسی در رخت ِ زفاف، که ناله‌های ِتن‌آزرده‌گی‌اش
    به ترانه‌ی کشف و کام‌یاری بدل شود
    یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دل‌پذیر دیگرگونه جوابی گوید.
    ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربه‌مُهر با بستر ِ تو درآمد!
    (چنین می‌گفت زمین.)
    در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گواراکامیاب‌ات نکردم؟
    کجا به دستان ِ خشونت‌باری که انتظار ِسوزان ِ نوازش ِ حاصل‌خیزش با من است گاوآهن در من
    نهادی که خرمنی پُربار پاداش‌ات ندادم؟
    انسان دیگرباره گفت:
    ــ راز ِ پیام‌ات را اما چه‌گونه می‌توانستم دریابم؟
    ــ می‌دانستی که من‌ات عاشقانه دوست می‌دارم
    (زمین به پاسخ ِ او  گفت):
    می‌دانستی.
    و تو را من پیغام کردم از پس ِ پیغام
    به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می‌رسد.
    پیغام‌ات کردم از پس ِ پیغام که مقام ِ تو جای‌گاه ِ بنده‌گان نیست،
    که در این گستره شهریاری تو;
    و آنچه تو را به شهریاری‏برداشت نه عنایت ِ آسمان که مهر ِ زمین است.
    ــ آه که مرا در آنچه مرتبت ِ خاک‌ساری عاشقانه، بر گستره‌ی نامتناهی‌ کیهان
    خوش سلطنتی بود،
    که سرسبز و آباد از قدرت‌های جادویی‌ِ تو بودم
    از آن پیشتر که تو پادشاه ِ جان ِ من به خربنده‌گی
    دست‌ها بر سینه و پیشانی به خاک برنهی و مرا چنین زار به خواری درافکنی.
    انسان، اندیش‌ناک و خسته و شرم‌سار، از ژرفاهای درد ناله‌یی کرد.
    و زمین، هم ازآن‌گونه در سخن بود:
    ــ به‌تمامی از آن ِ تو بودم و تسلیم ِ تو، چون چاردیواری‌ خانه‌ی ِ کوچکی.
    تو را عشق ِ من آن‌مایه توانایی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری
    گناهِ من همه آن بود که زیر ِ پای تو بودم!
    تا از خون ِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم
    همچون مادری که درد ِ مکیده شدن را تا نوزاده‌ی دامن ِ خود را
    از عصاره‌ی جان ِ خویش نوشاکی دهد.
    تو را آموختم من که به جُست‌وجوی سنگ ِ آهن و روی، سینه‌ی ِعاشق‌ام را بردری.
    و این همه از برای آن بود تا تو را در نوازش ِپُرخشونتی که از دستان‌ات چشم داشتم
    افزاری به دست داده باشم.
    اما تو روی از من برتافتی،
    که آهن و مس را از سنگ‌پاره کُشنده‌تر یافتی
    که هابیل را در خون کشیده بود.
    و خاک را ازقربانیان ِ بدکنشی‌های خویش بارور کردی.
    آه، زمین ِ تنهامانده! زمین ِ رهاشده با تنهایی‌ خویش!
    انسان زیر ِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانی‌یی می‌خواست.

    ــ نه، که مرا گورستانی می‌خواهد!
    (چنین گفت زمین).
    و تو بی‌احساس ِ عمیق ِ سرشکسته‌گی
    چه‌گونه از «تقدیر» سخن می‌گویی که جز بهانه‌ی تسلیم ِ بی‌همتان نیست؟
     آن افسون‌کار به تو می‌آموزد که عدالت از عشق والاتر است. 

    ــ آن‌گاه چشمان ِ تو را بربسته شمشیری در کف‌ات می‌گذارد،
    هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغه‌ی گاوآهن کنی! 
    ــ دریغا که اگر عشق به کار می‌بود هرگز ستمی در وجود نمی‌آمد تا به عدالتی
    نابه‌کارانه از آن‌دست نیازی پدید افتد.
    اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!
    دریغا ویران ِ بی‌حاصلی که من‌ام!



    شب و باران در ویرانه‌ها به گفت‌وگو بودند که باد دررسید،
    میانه‌به‌هم‌زن و پُرهیاهو.
    دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسر ِ
    خاک، و به خاموشباش‌های پُرغریو ِ تُندر حرمت نگذاشتند.

    ...


    *

  • رها آزاد

    بیاد سالِ دور ِ دور ِدور ِ81
    ________________________

    وقتی گرفت نم نم باران دلم گرفت
    پشت دریچه های پریشان دلم گرفت 
    می خواستم بیاد تو بگریزم از اتاق
    از رفتن به  گوشه‏ی ایوان دلم گرفت
    در فکرکوچه بودم و بیرون زدم ولی
    از ازدحام گنگ خیابان دلم گرفت
    چون عابری که گم شده در رد پای خویش
    در سایه‏ی ردیف درختان دلم گرفت
    گفتم نگاه کن به شب خیس آسمان
    چون بغض ابرهای زمستان دلم گرفت
    با تو که بودم از توی تنها دلم شکست
    بی تو ولی از اینهمه انسان دلم گرفت
    چون چتر خیس سقف دلم چکه می‏کند
    بر گرد از این همیشه‏ی باران دلم گرفت
                                                                                    
                                                                                          حمیدرضا وطنخواه

    امروز صبح موقع پیاده روی روی آسفالت خسته‏و کثیف خیابون یه پروانه‏ی مرده دیدم. برش داشتم گذاشتمش رو علفای میون جدول کنار پیاده رو ...با خودم گفتم حیف از زیباییش حیف از اونهمه رنگ ...حیف...اما راستی اگه من بمیرم کسی افسوس می خوره کسی جمله ای شبیه حیف توی دلش ممکنه ...  نه می‏دونم که ممکن نیست ممکن نیست...حیف اکسیژن...حیف ..



    *

       1   2      >

    _zoom